در بياباني دور كه نرويد جزء خاك ، كه نطوفت جزء باد ، كه نه خيزد جزء مرگ كه نجنبد نفسي از نفسي ، خفته در خاك كسي ، زيريك سنگ كبود ، در دل خاك سياه ، ميدرخشد دو نگاه كه به ناكامي ازاين محنتگاه كرده افسانه هستي كرده كوتاه ،با زميخندد مهر ، باز ميتابد ماه ، باز غافله سالار وجود سوي صحراي عدن پويد راه .
با دلي خسته و غمگين همه سال ، دور از جوش و خروش ، ميروم سوي آن دشت خاموش، تا زنم بوسه بر آن سنگ كبود ،تا دست كشم بر آن سنگ سياه .
در اين راه دراز ،ميچكد برزخ من" اشك نياز " ميدمد در رگ من" زهر ملال"
منم امروز و آنراه دراز ، منم اكنون و آن دشت خاموش ، منم و آن زهر ملال ، منم و آن اشك نياز
بينم از دور كه در آن خلوت سرد ، در دياري كه نجنبد نفسي از نفسي ، ايستاده است كسي ؟
روح آوره كيست پاي آن سنگ كبود كه در اين تنگ غروب پرزنان آمده است از ابر فرود
ميتپد سينه ام از وحشت مرگ ، ميرمد روحم از آن سايه دور ، ميشكافد دلم از زهر سكوت ، مانده ام خيره به راه ، نه مرا پاي گريز نه مرا تاب نگاه